محبوبه باقری هیودی



فسیلِ عشق


هوا گرم و خشک است.

در اینجا هیچوقت

بارانی نیامده!

زمین ترک خورده.

می گویند فسیل عشق پیدا شده است. 

****

باران

اثری جز ابر نیست. 

از تجزیه ی روحِ دریا

****

فسیل دایناسورها

در گِل های خشکیده

و در ردّ و پای عبور کروکودیل 

پنهان شده است. 

و در نجوای رز زرد

آبزی هایی زیسته اند؛

بدون معبد!

محبوبه باقری


حجم نابودی


میکروسکوپ می شوم.‌

و تصویرم 

چهار برابر از همیشه می شود. 

****

درخت تاک

زیر ذرّه بین نگاهم 

شبیه خوشه های عاطفه است. 

انگورهای چشمانت

چیزی جز ذرّه ذرّه مولکولِ دلتنگی نیستند. 

****

احساس می کنم

کسی مرا در مُشت می فشارد. زاویه ی دید چشمانم

کم می شود. 

و من 

لِه می شوم!

محبوبه باقری


بیست و یک بغضِ کوچک


(1)


باد 

دفتر عمرم را ورق می زند.

همه چیز از ذهنم می گریزد.

فقط تو را می بینم

که بی هیچ علّتی

قرینه می شوی!


(2)


صدای خرد شدن استخوان هایم

سلسله گفتار تو را

حاشا می کند.

تو امّا با این صدا نیز

به خود نمی آیی!


(3)

من به خود آمده ام.

در زمانی که دیگر دیر است.

و این مردمان دارند مرا

مدفون می کنند.


(4)


نمی دانم

گل های سرخ چه گناهی داشتند؟ 

که زیر کفش هایت، پر پرشان کردی

و من کردارت را

با غرورت اشتباه گرفتم؟ 


(5)

تو را به طرز نامحسوسی

می کِشند به سمتِ تازیانه ها

تا کبودی پیکر نحیفت را

در میانِ سر به نیست های زمان

پیدا کنند.


(6)

شب 

پناه گریه های من بود.

در کُنج تاریکی

پشت حریر فیروزه ای پنجره.

باز هم نیامدی!


(7)


وقتی رفتی

ماه تابناک بود. 

دلم بی قرار.

و اسبِ تحملم بی ابا می تازید.

اسبِ تحملم

وحشی است.

(8)

گناه عشق چه بود؟ 

که دلت را به جرمش گردن زدند؟ 

کاش آسمان دل اسب

فقط یونجه کم داشت!


(9)

دوباره به خواب هایم پا گذاشتی

کتاب سرنوشت در دست هایت نشسته بود. 

داشتی می رفتی

امّا قلم گلایه هایت جوهری نداشت.

تا بنویسی:

خداحافظ.


(10)


قبل از اینکه بروی

باغچه را آب دادم.

و باغبان باغ عشق را

محبّت

حالا رفتنت به باغِ دلم

محنت می دهد!


(11)

 کبوترها

پیک بر نبودند که قاصد عاشقان شوند.

تا من

درد غروب را

تا مغز استخوان بچشم.


(12)


باد

زوزه ی نسیم بود

در فوّاره ی آبشار

زمستان آمد 

و تو نیامدی!


(13)


آواز مرغ عشق

شنیده می شود

رهگذران در گلستان.!

شقایق خسته شده 

از بس جور عشق کشیده است!


(14)

چشم هایم سال هاست که چشم انتظار یک بهارند.

و قلبم

روزهاست از انتظار خسته

صبح دارد می آید.


(15)

کودکی از برابرم رد شد.

هم وزنِ واژه های ذهنم

سبک و رها.

کودکی که در چهره اش

خطوطِ بچگی هایم 

نهفته است.


(16)

باران قطع شده

ابرها دیگر نمی بارند.

زمین هنوز خیس است.

با انگشت های لرزانم

بر شیشه ی پنجره ات می نویسم؛

_ تنها خاطره می ماند!

کاش تا وقتی که بیایی

کسی هاااا نکند!


(17)

حیران نیستم

که ابرها به مناجاتم بنشینند.

و گریه را

قامتی بلند بخشند.

خوشحال.‌ نه !

ناراحت نه!

بی دغدغه ام برای آمدن تو.


(18)

تازیانه های ابر بر گلِ سرخ

سنگینی می کنند.

و دل های آزرده نیز سنگین

عاقبت فهمیدیم پرستوها

از بی آشیانگی کوچ کردند.

در دیاری که بوی عشق جاری است.

(19)

خاک

تصویری از نجابتِ دشت است.

که ذرّه ذرّه اش شعر مرا

نفس می کشد.


(20)

آسمان

به تهفیم رسالت رسیده است.

لک لک ها در جست و جوی ماهی!

من و تو همچنان در خوابِ ستاره ها نشسته ایم

(21)


دفتر عمرم سیاه شد

و قلم شعرم شکست.

عاقبت آمدی

بر دوشِ قرینه ها

سوار بر باد.


محبوبه باقری


روزنه


پشت سایه ها پنهان می شوم.

در نهان گاهِ بودن.

این وصله ی ناجور چگونه به تنم چسبیده است؟ 

بالاخره آشتی می کنم

با چتر و گیاه و روزنه.

که زندگی شکافی است

به گل و مهر و کلمه.

راهی است تا برزخ

تا دایره ی جبروار زمین. 

****

ساعت ذهنم به عقب بر می گردد.

آدم های نخستین را می بینم که از شکاف

سرک می کشند به ناکجاآبادِ زمان

در تراکم ابرها غوطه می خورم.

و پشتِ روشنی

پنهان می شوم

محبوبه باقری


آبگینه ی دل


آبگینه ای شکست

در نگاهِ روشنم.

در فراسوی امید.

تکه تکه بر زمین افتاد این قلبِ سپید.

****

این ایام گذشت. 

آخر الامر دگر 

نقش خود را در دل دیگران می توان دید. 

یا که شاید در دل آب زلال.

****

آبگینه ای شکست.

چهره ای فرسود شد. 

نقش آدم در نهاد آینه خاموش شد.

محبوبه باقری


سایه


به چه دلخوش باشم؟ 

به زندگی که سرشار از غم است

یا نگاهی که پُر از غم است.

****

به تو اندیشیدم

به تو ای ساز قشنگ

به تو ای کاج بلند

و تو را دلخوشی دل خواهم کرد.

****

به چه دلخوش باشم؟ 

به تنفس، به نفس، به زندگی یا به حیات؟ 

یا که شاید به دل پاک و لطیف مادر

یا که شاید به نگاه پُر تمنای شقایق

خسته از جور دقایق.

به چه دلخوش باشم؟ 

چه در انتظار من و توست؟ 

روزگاری تنگ و سخت؟ 

یا که شاید شاد و غمگین

هر چه باشد گذر این لحظه هایت

که زند رعشه به تن و افکار من!

محبوبه باقری


آرزوهای ژولیده شده


دیگر خبری از فریادهای بهار

در زیر بارش زیبای باران

با وزش آهسته ی باد 

و تابش خورشید در پشت ابر نیست.‌

آخرین شاخه ی یاس و نسترن نیز شکست.‌

****

من با بهار به آرزوهای ژولیده رسیده ام.‌

آرزوهایی که مرهم آواز پرندگان مهاجرند.

من از افق های دور پیدا شده ام. 

من زاییده ی دشت و خورشیدم. 

زادگاهم شهری گمشده است. 

و در آن اتفّاق های ناگوار جاری است.‌

****

من زورقی شکسته ام. 

بی بادبان، بی پارو

و همواره با موج دریا پیش می روم.‌

پدرم مرد حرف است و هنر

مادرم سرچشمه ی خورشید و نور

و من زاییده ی دشت و خورشیدم.

****

راستی؟ 

زادگاه ناله ی بهار کجاست؟ 

گلبرگ های پژمرده شده؟ 

آرزوهای ژولیده شده؟ 

یا ماکیانِ از خود گریخته؟ 

****

گل ها از باد شکایت کردند. 

و من رنج عشق را 

در حفره های تنم می بینم. 

چشم هایم بسته است. 

راست می گفت خدا؛

_ در این کوچه کسی راه به جایی نبرد. 

****

خورشید در آتش سوخت. 

کاری ندارم جز اینکه چشم هایم را باز کنم.

و از تو بنگارم. 

هیچ اندوهی نیست.

اینجا سبز است. 

دل هست، عشق هست، بهار هست.‌

اینجا زادگاه فصلی است که

د و س ت ش دارد دلم.

محبوبه باقری




خاطره هایم را 

در میان عصب هایم مدفون می کنم.

قلبِ سنگینِ سکوت

شبیه بنفش می شود.

و پُر رنگ تر از آن

_ سیاه _

سیب های سرخ گاز گرفته شدند.

بی آنکه مهر خاموشی دارکوب ها

دیده شود. 

****

خاطره هایم را نمی نویسم.

تا مثل سیب های سرخ

گاز زده.

راستی چه طعمی دارد؟ 

برگ کاهوی تازه؟ 

زیر دندانِ بنفش؟

محبوبه باقری


آرزوی پرواز


هنوز توانِ دویدن دارم.

شانه ام سنگین نیست.

تا پروانه ها رقصشان را به رخم بکشند.

حرصم می گیرد.

هنگام رقص!

پرهای پروازم را تو چیده ای!

دلم برای پریدن

لک زده است!

****

اعتراض

کافی است.

تلافی 

بیهوده است!

نسل انتقام دیگر منقرض شده است.

پرهای پروازم را پس بده!

****

پرواز برای من

رقصِ آرزوهاست.

آرزوهایی که زمین گیر شده اند!

محبوبه باقری 



مادرم می گوید:

نفرینِ حوا

گریبان گیر قابیل شده است!

در تاریخ 

هیچ از نفرین حوا نوشته نیست!

****

مُرده های دلتنگی

فریاد می کنند

به قتل رسیده اند!

مگر دق مرگ شدن هم جرم است؟ 

****

دل من

شبیه موزه ای پر از عتیقه است.

مجسمه های رنگی

در اتاقی بی در و پیکر 

کتیبه وار پوسیدند.

موزه های نفرین شده

ساعت بازدید ندارند.


محبوبه باقری


قهر و آشتی


(1)


بودنت

دغدغه نیست

ننگِ نبودنت

تازه پُر رنگ شده است. 

بلند آوازه می شوی

و با رسوایی ات

بودنِ ما آبرو می گیرد. 


(2)


چشمانِ فریب انگیزت

با لجاجتی سگی

نیلگون می شود. 

انگار

هم نیش داری، هم نوش

لبم را گاز می گیرم

فردا 

غریبانه می آیی.

گونه هایم

دوباره نیلگون می شود. 


(3)


لعابِ چشم هایت

بر دلم التهاب می افکند. 

لرزشِ موهایت

یا کریمِ ذهنم را

به پرواز وا می دارد. 

طنینِ صدایت

اسبِ درونم را سرکش می کند. 

تو هیچ چیز کم نداری.

یادم باشد

کم نیاورم. 


(4)


ناخنت می شوم

چسبیده به پوستِ تنت

زانوانت را

شاهرگ!

نه، برای خاطرِ خدا

موهایت را رها مکن

می خواهم شانه ات باشم

زیر موهای پریشانت.


(5)


تلاقی دو نگاه آیاتِ سروده ی عشق است. 

تپشِ مُداوم

سکوت را می شکند. 

در کوچه ای  پُرسنگ


(6)


گلدان ها می شکنند

و ناگاه 

دستِ سنگین افق

نرگسی ها را مذاب می کند. 


(7)


از اینجا می روم. 

تا دل گمشده ام را پیدا کنم. 

مهتاب

آرام سرک می کشد. 


(8)


لبخند پلی است بینِ قهر و آشتی

پس بیا

قهر کنیم و آشتی!


(9)


چروک می شوی

و کم کم 

دستِ طاعون تنت را سیاه می کند. 

سایه ای غریب

پیکرت را

قیر اندود.

روحِ شکسته ات

در گور می رقصد.

محبوبه باقری


چشم هایش گفته بودند برگرد. 


می خیالم او به من هر آنچه گفت دروغ بود. 

حرف هایش، خنده هایش، ناله هایش.

چشمکِ قلبِ نگارینش، حرف های لا جوردینش.

بی فروغ بود!

****

قایقی پهلو گرفته کُنج دریای وصالش

خواب شیرینِ دویدن پی او در دشت و گل ها

رقص با او ، رقص با ساز مخالف در خمِ او

گفته هایش، هدیه هایش، ساترِ پلکِ بلندش

می شوم محوِ کمندش!

****

ای دل دیوانه خاموش!

تا قیامت از تو بیزار

مست و بی خواب، خار و خاشاک، بوی رختِ تنِ عاشق

مستِ یک دیده ی بیمار.

****

غصه آمد و نگاهش، قامتم لاجرعه نوشید!

غصه همسایه ی زخم است.

خاک بر دیده ی هیزش

خاک بر هر آنچه او دید و پسندید.

چشم های بی پناهش در به در این سو و آن سو

زنده باد شب، زنده باد عشق، زنده باید چشمِ نجیبم

مرگ بر غصه ی کهنه، مرگ بر اشک فشرده، مرگ بر چشمِ پلیدش.

مرگ بر دیده ی هیزش!

محبوبه باقری



هنوز به یادتم 

تا کی به روی دوش می کشانی

قرار بی قراری را

سرود خیس رویش را چرا دیگر نمی خوانی؟ 

چرا در این زمستان های پی در پی 

به سوز وحشی تندر

تنِ خود می سپاری دل؟ 

****

چرا با من نمی خوانی و با من تو نمی مانی؟ 

سوار کوچ می گردی 

و از اسب خیال عشق می رنجی

مگر ای مستی بیدل

تو بهتر از مرا دیدی؟ 

که رخسار سپید و زلف رهایت را

ز من پنهان کنی هر دم؟!

****

چرا دیگر نمی تابی به ابن رسواتر از لیلی؟ 

تو ای خورشید سرخ سیلی!

غروب ها اشک و آهم دامنگیر است. 

و رویایت نمی داند که می ماند یا می پوسد؟ 

سرودت نمی خواهد ز من دردی جدا سازد؟ 

****

به یادت این دلم رسوا

به یادت این دلم بیمار

به یادت این حقیر هر شب

زند ناله ی بی آهنگ

هنوز به یادتم

تا کی به روی دوش می کشانی قرار بی قراری را؟

محبوبه بایری


برای مادر بزرگم


مرا از یاد مبر بانو

در این شب های دلتنگی

بشکن بغض گلویت را.

هم آهنگ شو تو با نجوای همدردی

بخوان از شوق روییدن

بگو از فصل جوشیدن

****

س سرد این رویا

مرا از عشق نافرجام لبخندت

مرا از درد

مرا از رنج

مرا از ماتم شب های بی خوابی

رها سازد.

به من مگو که برگردم میان حیرت مرداب

مخواه سرود جدایی را برایت ساز و نی بخشم.

****

خداحافظ مگو بانو

سرود غم مخوان بانو

در این شب های دلتنگی

چشمان خسته ی سردی 

به یادت اشک می ریزد. 

تو ای بانوی خویشانم.

غرورت ساکت و زیباست. 

سکوتت با شکوه و رنگِ صد رویاست. 

غرورت را، سکوتت را

به جان و روح می بخشم.

فقط هر لحظه می گویم؛ 

خداحافظ مگو بانو!

محبوبه باقری


گذرگاه

دنیا را ساده باید دید

عشق را رهگذر باید دانست

و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند

در آن شب بارانی

آتشی چنان بر پا شد

که باران را ربود

و مرا سوخت که سوخت. 

****

و کنون؛

خاکسترم را بر باد می دهند. 

مگذارید، مگذارید!

دل سوخته ام اما روشن تر است!

مثل آن دانه ی برف

مثل آن سراج زرد

مثل نوری در خزان

چه توانیم کرد؟ 

چه توانیم گفت؟ 

هیچ.هیچ.بیهوده.‌‌‌بیهوده‌.

****

دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است. 

دوباره چنگ بر حلقم می زند. 

دوباره آن حس‌.

دوباره‌‌‌.

****

شبیه مردمک های چشمان روزگار

دوباره عشق سر می دهد!

چنگ بر حلق می زند.

خاکستر می شود. 

پلک می زند. 

دوباره آن حس گل کرده است!

محبوبه باقری


دوباره انتظار


مردنم

تولدی دوباره نیست

این سرآغاز اما

مرا خواهد کُشت.

عدالت را بیاور.

و قاضی شو.

با هزار بار مُردن 

من دوباره زنده ام!

****

اگر قرمز نبودم

صورتی می شدم. 

تا نگویند که از عشق و جنون

نیلی شد!

****

تکه های وجودم 

در زیر پای توست.

امروز ظرفی آورده ام

تا تکه های وجودم را جمع کنم. 

گام که برداری

در پسِ گام هایت

غباری بر می خیزد

آن غبار

غرور سوخته ی من است!

****

اگر بیایی

چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 

با اشک هایم 

شهر دلت را خواهم شُست. 

پلک های خیست را خواهم چید. 

پلکِ شادی خواهم زد. 

نگاهت را

روشنی خواهم داد. 

سبوی محبّتِ دلت را لبریز خواهم کرد. 

امّا افسوس که تو

مرا نمی شناسی

و تا منتظرم نخواهی آمد. 

تا برای آمدنت

موهایم را پریشان کنم.‌

محبوبه باقری


معادله ی نامجهول


من با دست های خالی

دو کوچه پایین تر می روم

تا از بقالی مهربانش

چند کارتن دعا بخرم.‌

****

تسبیحم را به پیرزن همسایه می دهم.

و به جای آن، عصایش را از او می گیرم.

تا پیری زودرسم را در روزهای سرد زمستانی گذر کنم. 

گاهی چشم هایم را حنا می بندم.‌

و گاهی لاکِ صورتی به ناخن هایم می زنم!

****

من از قانونِ درخت ها آگاهم

و از دوستی زمین و برگ خوشم می آید. 

فاصله ی زیادی نیست بینِ جنگ و صلح

از شلیکِ گلوله ی لبخند فاکتور می گیرم

و آن را به توانِ هزار می رسانم!

****

صدای موج عجیبی در کوچه می پیچد

نهادش زیر رادیکال می رود. 

معادله ی نامجهول من

به  دست پیرزن همسایه حل می شود.‌

محبوبه باقری


همنفس طبیعت


غریبانه جلو می آیم

کودکانه با کلمات بازی می کنم. 

و محرمانه دست های سبز قنوت را 

نورباران می کنم.‌

****

چیزی به فردا نمانده است.

روشنایی دشت را می بینم.

ازدحام کوچه گوش هایم را کَر کرده است. 

به ساحلِ دریا پناه می برم

تا که در آرامش آبی اش بیارامم.

****

صدای گوش ماهی اسیری

در خروش امواج

بی هدف پیچیده می شود. 

آرامشِ قلبِ غریبِ من 

در آن گم می شود.

****

به دشت پناه می برم. 

و دلم را در میانِ پَرَندهای سبز

شستشو می دهم.

تنم از اعماق می لرزد.

احساسِ درد از کُنجِ سینه ام، کم می شود. 

و اندکی بعد در میانِ پَرَندهای سبز

گم می شود

محبوبه باقری


تب یخ


زمستان

با دست های یخ زده اش

قلبم را گرم می کند.

و انجماد ذهنم

در یخچال های اورست

تهی می شود.

****

دو کوچه پایین تر

چراغ های رنگی ترکیدند.

به قصد شکستن رکورد عاشقی!

****

اینجا

در دلم

فریاد هر معشوقی بی صداست.

****

زمستان

فصلی سرد است.

سرما عطر وصال حنجره هاست.

با های ی ی عاشق!

محبوبه باقری


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها